بتی دارم که لعلش با لب کوثر کند بازی
خطش در صفحه آیینه با جوهر کند بازی
دلم را برده بازیگوش طفلی کز ره شوخی
دو چشم کافرش با مسجد و منبر کند بازی
بت خود کردهام در کعبه دل کامبخشی را
که در دیر و حرم با مؤمن و کافر کند بازی
خیال خال رخسار کسی در آتشم دارد
که آهم در جگر چون دود در مجمر کند بازی
به مژگانش دلم سرگرم بازی گشته میترسم
ز بیپروایی طفلی که با خنجر کند بازی
به من پیموده می کافر سیهمستی که در مجلس
نگه در دیدهاش چون باده در ساغر کند بازی
به هنگام تبسّم خال لعل دلفریب او
به هندوبچهای ماند که با شکّر کند بازی
به صد شوخی رود طفل سرشکم تا سر مژگان
به یاد لعل او با رشته گوهر کند بازی
به بازیگاه طفلی بردهام قصاب بازی را
که تیغ ابروی خونریز او با سر کند بازی