قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

مگر آن زمان به حال دل من رسیده باشی

که حدیث دردناکم ز کسی شنیده باشی

شود آن زمان تسلی ز تو دل که بعد قتلم

ز جفا، کشان‌کشانم به زمین کشیده باشی

ز خودی برآ چو مردان که غزال دل‌فریبش

به تو رام گردد آن دم که ز خود رمیده باشی

ز شراب شوق وصلش شوی آگه آن زمانی

که تو هم به بزم از این می قدحی چشیده باشی

به سپهر سرفرازی رسی آن دمی چو بسمل

که به بال خاکساری به زمین طپیده باشی

ز نشاط اول افتی به زمین ز سستی پر

چو خدنگ اگر به بال دگری پریده باشی

اگرت هواست علوی چو خدنگ راست رو باش

که ز بس کجی مبادا چو کمان خمیده باشی

تو چو شمع در محبت شوی آن زمان توانا

که به پای ناتوانی سر خویش دیده باشی

منگر به قدر قصاب که بی‌بها خریدی

تو قیاس بنده‌ای کن که به زر خریده باشی