قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

بگذشت ز حد کار دل زار کجایی

مردم ز غم ای مونس غم‌خوار کجایی

بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت

روشنگر این آینه تار کجایی

بی‌خار، گلی در چمن دهر نچیدیم

بنمای جمال ای گل بی‌خار کجایی

خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار

پنهان نه و پیدا نه‌ای، ای یار کجایی

با جلوه درآ، تا شود آشوب قیامت

بنمای قد ای قامت دلدار کجایی

ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی

گل‌قند دوای دل بیمار کجایی

در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل

خوابی مگر ای دیده بیدار کجایی

ز احوال تو آگاه نه‌ایم ای دل قصاب

آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی