نفس در سینهام چون ناله تار است پنداری
بساط عشرتم گرم از دل زار است پنداری
برافکن پرده از رخسار و بنما ماه تابان را
که بی روی تو روزم چون شب تار است پنداری
گرفتم چون سر زلف تو از کف رفت ایمانم
به دستم هر سر موی تو زنّار است پنداری
به تعلیم فلاطون خاطرم راضی نمیگردد
دلم در کجمزاجی طفل بیمار است پنداری
به هر جا میروم دست از دل من برنمیدارد
در این محنت نصیبیها غمم یار است پنداری
به جای سبزه ز آب دیده ما لاله میروید
مدار کشت ما با چشم خونبار است پنداری
برو قصاب زین دردی که ما داریم تا محشر
تو را آه و مرا این ناله در کار است پنداری