قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

عالمی را کرده سرگردان طواف کوی تو

می‌نماید کج به مردم قبله ابروی تو

پنجه خورشید برمی‌تابد از روی غضب

از غرور حسن زور و قوت بازوی تو

در رهت از روی شوق ای قبله جان کرده‌ام

پشت بر محراب تا دیدم خم ابروی تو

رو به هر جایی کسی دارد برای حاجتی

هست ما را ای شه درماندگان رو سوی تو

در بساط عشق چون پروانه آخر سوختیم

ای چراغ عاشقان از اشتیاق روی تو

وادی عشق است و در گردن من دیوانه را

کار صد زنجیر برمی‌آید از یک موی تو

پای تا سر عدل را نازم که در صحرای عشق

می‌ستاند باج از شیر ژیان آهوی تو

دست کوتاه است از دامان آتش خار را

چون کشد قصاب این آتش‌عنان خوی تو