قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

ساقی بیا و در قدح از لطف باده کن

رحمی به حال عاشق از پا فتاده کن

باری غبار کلفتم از لوح دل بشوی

این لوح را چو صفحه آیینه ساده کن

دارم من از خیال تو در سینه شعله‌ای

بنمای روی و آتش ما را زیاده کن

واصل به او نگشته عبادت درست نیست

در کعبه گر نماز گذاری اعاده کن

اول ز درد توشه راهی به هم رسان

آنگاه عزم رفتن و تحصیل جاده کن

معلوم ما شده است که از سر گذشته‌ای

قصاب راه صلح ز دلدار اراده کن