قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

با آنکه در قلمرو هستی یگانه‌ام

بر گوش روزگار، گران چون فسانه‌ام

نه دشمنم به پهلوی خود جا دهد نه دوست

در آب همچو موج و در آتش زبانه‌ام

هرجا که دام وا شود آنجا مجاورم

هرجا خدنگ بال گشاید نشانه‌ام

مشتاق پایمردی برق است خرمنم

محتاج دستگیری مور است لانه‌ام

چون ذرّه جانب وطنم بازگشت نیست

آتش زده است عشق تو بر آشیانه‌ام

جز شرح حال من نبود ورد عندلیب

در نزد اهل دل غزل عاشقانه‌ام

گه چون غبار همدم باد است هستیم

گه چون حباب بر سر آب است خانه‌ام

گاهی روم به آتش و گاهی شوم به آب

القصه طفل پادو این کارخانه‌ام

دل چاک گشت و دولت زلفش نداد دست

قصاب داغ‌دار ز اقبال شانه‌ام