قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

در هر دو جهان عاقل و فرزانه نباشم

گر آنکه گرفتار تو جانانه نباشم

دل را ز فغان می‌کنم از درد تو خالی

فریاد از آن روز که دیوانه نباشم

بر گرد سرت گردم و جان‌باز بسوزم

این‌‌ها نکنم پیش تو پروانه نباشم

از خود نروم شام فراق تو که ترسم

مهرت در دل کوبد و در خانه نباشم

دارم به دل از داغ تو صد گنج نهان بیش

از سیل حوادث ز چه ویرانه نباشم

مردان همه جان در ره جانانه سپردند

چون سر نسپارم ز چه مردانه نباشم

سردار شده عشق و گر امروز شبیخون

بر لشگر زلفت نزنم شانه نباشم

درس دل و جان باختن از عشق گرفتم

ناگوش بر آواز هر افسانه نباشم

قصاب در اول به غمش دست اخوت

دادم که در این مرحله بیگانه نباشم