ای خوش آن روز که از خواب گران برخیزم
به تمنای تو ای سرو روان برخیزم
ای خوش آن دم که به تعظیم خدنگت از خاک
سر قدم ساخته از جا چو نشان برخیزم
پای برخاستنم نیست ز کوی تو مگر
به مددکاری عشق تو ز جان برخیزم
توشهای کو که از این خانه نهم بیرون پای
از پی چلّه از این روی کمان برخیزم
در میان حائل عکس رخ دلدار منم
میشود ظاهر اگر خود ز میان برخیزم
ذره از پرتو خورشید سماعی دارد
سزد از عکس تو گر رقصکنان برخیزم
یاد آن لحظه که در آتش شوقت چو سپند
افتم و باز ز جا نعرهزنان برخیزم
غیر تسلیم شدن چاره ندارم قصاب
حکم یار است که من از سر جان برخیزم