قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

ما اسیران همه مرغان خوش‌الحان همیم

هم‌زبان نفس و همدم بستان همیم

جمع گردیده به یک‌جا همه چون رشته شمع

همه دل‌سوز هم و سر به گریبان همیم

همه خاک ته میخانه یک میکده‌ایم

همه سرشار ز یک باده و مستان همیم

می‌کند عکس یکی جلوه در آیینه ما

چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم

لیلی ما همه در عالم معنی است یکی

در حقیقت همه مجنون بیابان همیم

جان سپردن به خموشی ز هم آموخته‌ایم

عشق‌بازان همه شاگرد دبستان همیم

تیره‌بختان همه از آتش هم می‌سوزند

همه آتش‌نفسان برق نیستان همیم

عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع

آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم

پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان

راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم

چشم‌سیریم و نداریم امیدی به کسی

ما فقیران همه قانع به لب نان همیم

نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب

بس‌که ما طایفه چون زلف پریشان همیم