دهری که از او کام روا نیست چه حاصل
یاری که در او مهر و وفا نیست چه حاصل
اینجا است که هر دلشده بیمار هوایی است
درد است فراوان و دوا نیست چه حاصل
گیرم که به ظلمات رسیدی چو سکندر
قسمت چو تو را آب بقا نیست چه حاصل
گیرم که سراپای تو گوهر شد و معدن
چون در دل سخت تو سخا نیست چه حاصل
عمامه به سر، خرقه به بر، سبحه در انگشت
چون روی دلت سوی خدا نیست چه حاصل
داری چو دل آیینه اقلیمنمایی
اما چو در او نور صفا نیست چه حاصل
بر سر نزدم از غم او پنجه خونین
زین باغ گلی بر سر ما نیست چه حاصل
از تیرهدلی راه به زلف تو نبردم
ما را به سر این بال هما نیست چه حاصل
قصاب سراپای نگارم همه نیکو است
در فکر من بیسروپا نیست چه حاصل