روز و شب در بزم دوران بیقرارم همچو دف
بسکه سیلیخوار دست روزگارم همچو دف
چون که میسازد به گرم و سرد طبعم روزگار
زآب و آتش میرسد گاهی مدارم همچو دف
کی از این بیخانمانی منت از دونان کشم
من که از پهلوی خود باشد حصارم همچو دف
زینتی جز پوست بر بالای من زیبنده نیست
با غم دیبای اطلس نیست کارم همچو دف
گشتهام پنهان به زیر خرقه عریان تنی
کی دگر از دهر چشم فتنه دارم همچو دف
در بساط نغمهسنجان حلقهها دارم به گوش
پای تا سر در محبت داغدارم همچو دف
تا زچشم بد به هنگام حجاب ایمن بود
پیش روی یار دائم بیقرارم همچو دف
تا صدای یار نگذارد ز مجلس پا برون
بهر حفظ نالهاش پرگاروارم همچو دف
میبرندم گرچه قصاب این زمان بر روی دست
پیش جانان غیر افغان نیست کارم همچو دف