قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

آنچه ناید هرگزم از دست تدبیر است و بس

گردنم در حلقه فرمان تقدیر است و بس

بس ندارد الفتی با یکدگر آب و گلم

روز و شب ویرانه‌ام در فکر تعمیر است و بس

آنکه هرگز در میان حلقه هم‌صحبتان

کفش در پایم نسازد تنگ زنجیر است و بس

بس هدف گشتم ز هر جانب خدنگ غمزه را

قوت پرواز بالم از سر تیر است و بس

آنچه در خلوت‌سرای دوست هرشب تا سحر

روی‌گردان از دعایم گشته تأثیر است و بس

می‌رود از سر غرور جهل چون مو شد سفید

زهر را در عالم حکمت دوا شیر است و بس

برنمی‌آید ز من قصاب کاری در جهان

آنچه می‌آید ز من هر لحظه تقصیر است و بس