قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

نه همین زآتش عشقت دل و جان می‌سوزد

عشق روی تو به آنی دو جهان می‌سوزد

چون زند شعله تر و خشک نمی‌داند چیست

آتش عشق کز آن پیر و جوان می‌سوزد

چون چراغی که به فانوس بسوزد شب و روز

دلم از عشق تو پیدا و نهان می‌سوزد

مژه از حسن تو چون شعله که در خس گیرد

دیده چون گشت به رویت نگران می‌سوزد

خال چون بر رخ سوزان تو دیدم گفتم

این سپند از پی چشم حَسدان می‌سوزد

شرح دل‌گرمی قصاب رقم نتوان کرد

قلم و کاغذ و گفتار و زبان می‌سوزد