عمر چون بی آرزوی لعل جانان بگذرد
رهروی باشد که بی آب از بیابان بگذرد
آنکه خواهد طی نماید شاهراه عشق را
شرط آن باشد که اول گام از جان بگذرد
عشق روگردان ز تیر بیحد معشوق نیست
شهد پرقیمت شود چون از نیستان بگذرد
میتواند همچو اسکندر شود آیینهدار
خشکلب هرکس ز پیش آب حیوان بگذرد
دیده جای توست زین منظر قدم بیرون منه
سرو را کی دل برآید کز خیابان بگذرد
گر نهای آگه ز دلها بر کف آر آیینه را
غمزه را گو تا به خیل ناز از سان بگذرد
بس که گشتم ناتوان دارد نگه در دیدهام
آنقدر ضعفی که نتواند ز مژگان بگذرد
منع قصاب از تماشای جمال خود مکن
کی تواند بلبل از سیر گلستان بگذرد