نگاهم چون دچار عارض آن دلربا گردد
حیا از هر دو جانب سدّ راه مدعا گردد
ز خود محروم و از خلق جهان بیگانه میماند
کسی چون آشنای آن بت دیرآشنا گردد
ز زنگ کینه صیقل دادهام دل را و میدانم
که این آیینه چون روشن شود گیتینما گردد
ز نار عشق از بس استخوانم سوخت میدانم
که آخر پیکرم مردود درگاه هما گردد
عبیرآلود دیگر از سر کوی که میآید
که میخواهد غبارم باز بر گرد صبا گردد
تواند جانفشانی کرد پیش شمع رخسارش
سبکروحی که چون پروانه بی برگ و نوا گردد
ز جان گر بگذرد واصل به جانان میتواند شد
به مطلب میرسد قصاب اگر بیمدعا گردد