در حدیث لعلش آتش از زبانم میچکد
چون برم نام لبش شهد از لبانم میچکد
اینقدر من آرزو دارم که گر بفشاریام
اشک حسرت همچو مغز از استخوانم میچکد
حاصل کشت مرادم غیر داغ از ژاله نیست
بس به جای آب خون از آسمانم میچکد
از نگاه چشم مست کیست کامشب تا به صبح؟
زهر چون شبنم به روی گلستانم میچکد
از کمان غمزه ترکی در این گلشنسرا
غنچه چون پیکان ز چشم باغبانم میچکد
بستهام دل بر پریرویی کز اینجا تا به مصر
بوی یوسف از غبار کاروانم میچکد
در رهش قصاب من آن گوسفند لاغرم
کاب چشم گرگ از چوب شبانم میچکد