عشقت چو شمع سوخت سراپا تن مرا
چون موم و رشته پیرهن و دامن مرا
سوز درون گداخته از بس که جان من
با هم شمرده تن نخ پیراهن مرا
من عندلیب گلشن تصویر گشتهام
در کار نیست آب و هوا گلشن مرا
موری به کام دانهای از حاصلم برد
کو برق تا به باد دهد خرمن مرا
چون آتشی که میل به خاشاک میکند
عشق تو میکشد سوی خود دامن مرا
ای دیده باددستی بیصرفه درگذار
خالی مکن ز خون جگر معدن مرا
غیر از هما که طعمه شدش استخوان من
پیدا نکرده است کسی مسکن مرا
من صیدم و رضا به قضای تو دادهام
بیرون ز طوق خویش مکن گردن مرا
در واجبات عشق همین بس کز آب تیغ
تعلیم داده دست ز جان شستن مرا
دیدم تو را و دست و نگاهم ز کار رفت
محروم ساخت وصل تو گلچیدن مرا
غیر از زبان که محرم غمخانه دل است
قصاب پی نبرد کسی مخزن مرا