قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

ز سنبل بند بر دل می‌گذارد موی این صحرا

دماغ گل پریشان می‌شود از بوی این صحرا

کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی

که می‌جوشد به جای آب شیر از جوی این صحرا

به هر سو می‌کند تا چشم کار افتاده فرش گل

چو شبنم می‌توان مالید رو بر روی این صحرا

گلستان را به بلبل بخش و شیرین را به خسرو ده

برو دنبال مجنون گیر و رو کن سوی این صحرا

ز بس مانده است باز از هر طرف چشم تماشایی

به جای سبزه مژگان می‌چرد آهوی این صحرا

جنون را پیشه کن قصاب و غم را تیشه بر پا زن

که عشرت می‌توانی کرد در پهلوی این صحرا