نگارا! با هواداران ز بیزاری چه میگویی
چو زلفت با گرفتاران چه سر داری، چه میگویی
مرا گفتی به دشواری بده جان در فراق من
سخن گفتی و جان دادم به دشواری چه میگویی
مرا گفتی که احوالت ز زاری نیک خواهد شد
کنون حالم همیبینی بدین زاری چه میگویی
نگفتی میسپارم دل چو دیدی جانسپاریها
کنون دل را چو خود گفتی که بسپاری چه میگویی
من دل خسته را زین گونه با زاری که میبینی
سخن با من درین حالت ز بیزاری چه میگویی
اگر چشم ترا گویم که بیمارم دلم گوید
حکایت پیش بیماران ز بیماری چه میگویی
چو میگویم نگویی رخت با زلف و دل گوید
حدیث روز روشن با شب تاری چه میگویی
طبیبم گفت سنبل بو، که درد دل شود ساکن
الا ای طرّه جانان! تو عطّاری چه میگویی
دلا! هر لحظه میگویی که ترک یار میگیرم
زهی یارا چه میگویم زهی یاری چه میگویی
مرا چشمش چو مِی میداد گفتم با خرد ساکن
که اندر مجلس مستان تو هشیاری چه میگویی
مرا گفتا که من صد ره ز تو بیخودترم زین مِی
مرا هشیار خواندی هیچ پنداری چه میگویی؟
دلا با زلف عیّارش چو زهدم درنمیگیرد
اگر با او برآرم سر به عیّاری چه میگویی
به نقد امروز ای ساقی! به باده وقت ما خوش کن
حدیث کهنه پاری و پیراری چه میگویی
ببین ای بلبل آن عارض و زین پس مدح گل کم گو
شبی تا روز مدح گل به بیداری چه میگویی
کنون ای ساقی مجلس! چو لعل دوست حاضر شد
حکایت پیش ما از درّ و بازاری چه میگویی
همیگویی جلال! از عاشقی زین گونه خواری کش
سخن با عاشق مسکین بدین خواری چه میگویی