جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶۸

بده ساقی شراب لایزالی

به دست عاشقان لاابالی

تموّج فی السّفینَه بَحرُ خَمر

کاَنَّ الشّمس فی جَوف الهلالِ

مبادا چشم ما بی باده روشن

مبادا جان ما از عشق خالی

به چشم خفته شب کوته نماید

سَلوا عَن مُقلتی طولَ اللّیالی

همه چیزی زوالی یابد آخر

وَ عشقی قَد تبرّء عَنْ زَوالی

مگر بگذشته‌ای بر خاک کویش

که جان می‌بخشی ای باد شمالی

ز بی‌خویشی نمی‌دانم پس و پیش

وَ ما اَدْریٰ یمینی عنْ شِمالی

اگر در آب باشم ور در آتش

خیالُک مونسی فی کلّ حالی

اردتُ المالَ مالی غَیرَ قلب

و هذا القلبُ فی دُنیای مالی

چرا از دوستی دل برگرفتی

اگر نه دشمن جان جلالی