جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۴

از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن

بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن

عشق دریای ست کآن را نیست پایانی پدید

از چنین دریا به ساحل باز نتوان آمدن

عاقلان از کوی او دیوانه می گردند باز

زان که از میخانه عاقل باز نتوان آمدن

زلف او چون می نهد دیوانگان را سلسله

همچو مجنون از سلاسل باز نتوان آمدن

از پی دل سالها شد تا درین کوی آمدیم

وین زمان بی جان و بی دل باز نتوان آمدن

من به قول دشمنان هرگز نگویم ترک دوست

کز چنین حقّی به باطل باز نتوان آمدن

خلق گویندم کزین بی حاصلی باز آ جلال

تا نگردد کام حاصل باز نتوان آمدن