جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۸

آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر است آن

وان عارض ولب نیست که شمع و شکر است آن

گر دردسری هست ترا راحت جان است

ور راحت دل می‌طلبی دردسر است آن

سیلاب که بر چهره‌ام از دیده روان است

بازیچه مپندار که خون جگر است آن

بدنامی عشّاق که در چشم تو عیب است

نزد من اگر عیب نگیری هنر است آن

عیب و هنرش زود شود فاش هر آن چیز

کاندر نظر مردم صاحب نظر است آن

ز آشفتگی آشفته کند حال جهانی

زلف تو که سر فتنه دور قمر است آن

ای خواجه هشیار! به سر منزل خوبان

آهسته قدم نِه که مقام خطر است آن

پاکیزه تر از حسن رُخت را صفتی هست

از حُسن فزون است که چیزی دگر است آن

ترسم که خیالت چو قدم رنجه نماید

در دیده من جای نماند که تر است آن

این کام جلال است که در پای تو میرد

از خویش مرانش که ز مرگش بتر است آن