دارم غم نهانی و پیدا نمیکنم
با کس حکایت دل شیدا نمیکنم
دی ماه را به روی تو تشبیه کردهام
و امروز سر ز شرم به بالا نمیکنم
آخر تو بازده به کرَم جانِ زار من
گیرم که من ز شرم تقاضا نمیکنم
خود دانی این قدر که دل ما تو بردهای
گیرم که من به روی تو پیدا نمیکنم
در دل به جز هوای ترا ره نمیدهم
در سر به جز خیال ترا جا نمیکنم
دیده به قصد خون دلم سعی میکند
من قصد خون خویش به عمدا نمیکنم
تا کردهام تفرّج بستان عارضت
دیگر به هیچ باغ تماشا نمیکنم
بحر از کجا و چشم گهربارم از کجا
من قطره را مساوی دریا نمیکنم
تا دیدم از هوای رخت گریه جلال
دیگر حدیث ماه و ثریّا نمیکنم