جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۶

آشکارا کنم این درد که در جان دارم

عاشق روی توام از تو چه پنهان دارم

من بیچاره کجا وصل تو یابم، لیکن

می دهم جان به تمنّای تو تا جان دارم

بعد ازین این سر شوریده و سامان هیهات

زین تمنّا که من بی سر و سامان دارم

روز محشر چه غم از آتش دوزخ باشد

دوزخ اینست که من در دل سوزان دارم

عاقلان را هوس نعمت جنّت باشد

من دیوانه سر صحبت جانان دارم

دوست خواهم چه غم از سرزنش دشمن و دوست

کعبه خواهم چه غم از خار مغیلان دارم

خواب بر دیده حرام است من مسکین را

که ز فکرت همه شب سر به گریبان دارم

خلق گویند که درمان دل ریش بکن

من خود این درد دل از مایه درمان دارم

چون جلال ار سخنم هست پریشان چه عجب

که مسلسل غم آن زلف پریشان دارم