جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۸

باز از چمن غیب برآورد صبا دم

ساقی منشین خیز و بده جام دمادم

در جام صفاهاست که بی‌جام جهان‌تاب

کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم

من می خورم و جرعه بدین دخمه فشانم

کاندر خم این خمکده بگرفت مرادم

از اهل جهان یافت نشد اهل وفایی

کز رنگ وفا بوی ندارد گل آدم

دم می دهدت عمر دم از عمر مزن هیچ

در کوی فنا چند توان زد ز بقا دم

سرّی ست ز جان، چرخ ز بس جان که ربوده ست

کز رنگ رخ کاه زند کاه رُبا دم

بر خاک جلال ار گذری ای که یقینی

تقصیر مکن فاتحه‌ای بر گِل ما دم