در میان موج بحری بیکران افتادهام
موج بحر بیکران را در میان افتادهام
منزلم بالای نُه چرخ است و من بر سطح خاک
زان همینالم که از نُه نردبان افتادهام
با همه رنج و بلایی در میان بنشستهام
وز همه کام و مرادی بر کران افتادهام
طایر قدسم ولی با خاکیان بنشستهام
گوهری پاکم ولی در خاکدان افتادهام
چون زمین سفلی نِیَم اصلم ز خاک سفله نیست
گوهری علوی منم کز آسمان افتادهام
از ضعیفی در نمییابم وجود خویش را
بلکه از هستی خویش اندر گمان افتادهام
هرکه را جانیست با جانانی اندر خلوتیست
این مذلّت بین که من بر آستان افتادهام
از مذلّت روز و شب با خاک راهم همرکیب
گرچه با گردون به همّت همعنان افتادهام
خلق گویندم که در هجران چه مینالی جلال!
بلبلی مستم که دور از گلستان افتادهام