جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۳

آن را که غمی باشد و گفتن نتواند

شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند

از ما بشنو قصّه ما ورنه چه حاصل

پیغام که باد آرد و گفتن نتواند

بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم

بی باد صبا غنچه شکفتن نتواند

از اشک زدم آب همه کوی تو تا باد

خاشاک سر کوی تو رُفتن نتواند

شوریده تواند که کند ترک سر خویش

ترک سر زلف تو گرفتن نتواند

اندر دل ما عکس رخ خوب تو پیداست

در آینه کس چهره نهفتن نتواند

جوینده چه سختی ست که بر خود نکند سهل

فرهاد چه سنگ است که سفتن نتواند

آن شد که جلال از سر کوی تو شود دور

کز ضعف چنان است که رفتن نتواند