جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۱

بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد

کاندر پی او قافله غم نفرستاد

تا طرّه او روز جهان را به شب آورد

مهتاب رخش نور به عالم نفرستاد

فریاد من از دست طبیب است که دانست

احوال دل ریشم و مرهم نفرستاد

گفتیم قدم‌رنجه کند بر سر بیمار

مردیم و کسی نیز به ماتم نفرستاد

بر دست صبا بویی از آن زلف دلاویز

می‌گفت که بفرستم و آن هم نفرستاد

در بادیه از تشنگی‌ام جان به لب آمد

و او شربتی از چشمه زمزم نفرستاد

نقش رخ او حیف که بر جان جلال است

کس حور بهشتی به جهنّم نفرستاد