جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۳

آن سرو گل اندام که در زیر قبا رفت

باماش عتابی ست ندانم چه خطا رفت

آه از من بیدل که دل سوخته من

عمری ست که گم گشت و ندانم که کجا رفت

بر باد شد آن جان هوایی که مرا بود

از باد هوا آمد و بر باد هوا رفت

آورد سلامی و ز ما برد پیامی

شامی که شمال آمد و صبحی که صبا رفت

هر تیر که در جعبه ما بود فکندیم

لیکن چه توان کرد که مجموع خطا رفت

ای شمع! بیا تا من و تو زار بگرییم

کز آتش دل دوش چه ها بر سر ما رفت

دیروز طبیبم چو به بالین من آمد

بگریست که این سوخته کارش ز دوا رفت

خون جگر سوخته و آه دل سردم

این تا به سمک بر شد و آن تا به سما رفت

دل در شکن حلقه زلف تو وطن ساخت

بیچاره ندانست که در دام بلا رفت

از جور رقیبان ز درت دور نگردم

تا خلق نگویند که از دست جفا رفت

آنان که حدیث از لب شیرین نشنیدند

فرهاد چه دانند که بر کوه چرا رفت

جان دارم و از باد نسیم تو خریدم

جان گرچه شد از دست ولیکن به بها رفت

تنها نه جلال از غم سودای تو سر باخت

بس سر، که ز سودای تو بر خاک فنا رفت