جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۰

عمرم همه در آرزوی روی تو بگذشت

و آشفتگی حال من از موی تو بگذشت

افسوس بر آن نیست که بگذشت مرا عمر

افسوس بر آن است که بی روی تو بگذشت

خون شد دلم از حسرت و از دیده بپالود

چون در دل من غمزه جادوی تو بگذشت

در حسرت خاک سر کوی تو شدم خاک

بادا خنک آن باد که در کوی تو بگذشت

چون ماه نُوَش خلق به انگشت نمایند

آن را که خم پشت ز ابروی تو بگذشت

در رُفتن خاک ره و بوسیدن پایت

باد سحر از حلقه گیسوی تو بگذشت

در چشم جلال است جهان تیره و دلگیر

تا در نظرش طرّه هندوی تو بگذشت