جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱

دلم متاب که هجران سینه تاب بس است

چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است

بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی

چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است

درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر

بیاورید کبابی مرا شراب بس است

هنوز با غم و بخت بدم قرین گرچه

مرا ز دوری رویت ز خورد و خواب بس است

شب وصال تو گو مه متاب بر گردون

به ماهتاب چه حاجت که آفتاب بس است

غمت به قصد خرابی جان کمر در بست

چو کرد خانه معمور دل خراب بس است

محیط و قلزم سوز جلال را نکشد

نه آتشی ست که او را دو قطره آب بس است