در شهور سنهٔ سبع و اربعین خمسمایة میان سلطان عالم سنجر بن ملکشاه و خداوند سلطان علاء الدنیا و الدین مصاف افتاد به در اوبه و مصاف غور شکسته شد.
و خداوند سلطان مشرق خلد الله ملکه گرفتار گشت و خداوندزاده ملک عالم عادل شمس الدولة و الدین محمد بن مسعود گرفتار شد به دست امیر اسفهسالار یرنقش هریوه.
و پنجاه هزار دینار قرار افتاد که کس او به حضرت بامیان رود و استحثاث آن مال کند و چون مال به هری رسد آن خداوندزاده را اطلاق کنند.
و از جانب سلطان عالم او خود مطلق بود و به وقت حرکت کردن از هری تشریف نامزد کرده بود.
من بنده در این حال بدان خدمت رسیدم.
روزی در غایت دلتنگی به بنده اشارت فرمود که:
«آخر این گشایش کی خواهد بود و این حمل کی برسد؟»
آن روز بدین اختیار ارتفاعی گرفتم، طالع برکشیدم و مجهود بجای آوردم. سوم روز آن سؤال را دلیل گشایش بود. دیگر روز بیامدم و گفتم:
«فردا نماز پیشین کس رسد.»
آن پادشاه زاده همه روز در این اندیشه بود. دیگر روز به خدمت رفتم. گفت:
«امروز وعده است؟»
گفتم:
«آری»
تا نماز پیشین هم در آن خدمت بایستادم چون بانگ نماز برآمد از سر ضجرت گفت:
«دیدی که نماز پیشین رسید و خبری نرسید.»
آن پادشاه زاده در این بود که قاصدی در رسید و این بشارت داد که:
«حمل آوردند پنجاه هزار دینار و گوسفند و چیزهای دیگر. عز الدین محمود حاجی کدخدای خداوند زاده حسام الدولة والدین صاحب حمل است.«
و دیگر روز خداوندزاده شمس الدولة و الدین خلعت سلطان عالم بپوشید و مطلق شد و به زودترین حالی روی به مقر عز خویش نهاد و هر روز کارها بر زیادت است و بر زیادت باد.
و در این شبها بود که بنده را بنواخت و گفت:
«نظامی! یاد داری که به هری آن حکم کردی و چنان راست باز آمد؟ خواستم که دهان تو پر زر کنم آنجا زر نداشتم اینجا زر دارم.»
زر بخواست و دهان من دو بار پر زر کرد و گفت:
«بسی نمیدارد! استین باز دار!»
آستین بازداشتم. پر زر کرد.
ایزد تبارک و تعالى هر روز این دولت را بزیادت کناد و این دو خداوندزاده را به خداوند ملک معظم ارزانی داراد بمنه و کرمه.