این بنده را عجوزهای بود ولادت او در بیست و هشتم صفر سنهٔ احدى عشرة و خمسمایة بود و ماه با آفتاب بود و میان ایشان هیچ بعدی نبود پس سهم السعادة و سهمالغیب بدین علت هر دو بر درجهٔ طالع افتاده بودند.
و چون سن او به پانزده کشید اورا علم نجوم بیاموختم و در آن باره چنان شد که سؤالهای مشکل از این علم جواب همیگفت و احکام او به صواب عظیم نزدیک همیآمد و مخدرات روی به وی نهادند و سؤال همیکردند و هر چه گفت بیشتر با قضا برابر افتاد.
تا یک روز پیرزنی بر او آمد و گفت:
«پسری از آن من چهار سال است تا به سفر است و از وی هیچ خبر ندارم نه از حیات و نه از ممات بنگر تا از زندگان است یا مردگان؟ آنجا که هست مرا از حال او آگاه کن.»
منجم برخاست و ارتفاع بگرفت و درجهٔ طالع درست کرد و زایجه برکشید و کواکب ثابت کرد و نخستین سخن این بگفت که:
«پسر تو باز آمد!»
پیرزن طیره شد و گفت:
«ای فرزند! آمدن او را امید نمیدارم! همین قدر بگوی که زنده است یا مرده؟»
گفت:
«میگویم که پسرت آمد! برو! اگر نیامده باشد باز آی تا بگویم که چون است.»
پیرزن به خانه شد. پسر آمده بود و بار از درازگوش فرو میگرفتند پسر را در کنار گرفت.
و دو مقنعه برگرفت و به نزدیک او آورد و گفت:
«راست گفتی! پسر من آمد.»
و با هدیه دعای نیکو کرد او را. آن شب چون به خانه رسیدم و این خبر بشنیدم از وی سؤال کردم که:
«به چه دلیل گفتی و از کدام خانه حکم کردی؟»
گفت:
«بدینها نرسیده بودم. اما چون صورت طالع تمام کردم مگسی در آمد و بر حرف درجهٔ طالع نشست. بدین علت بر باطن من چنان روی نمود که این پسر رسید و چون بگفتم و مادر او استقصا کرد آمدن او بر من چنان محقق گشت که گویی میبینم که او بار از خر فرو میگیرد.»
مرا معلوم شد که آن همه سهمالغیب بر درجهٔ طالع همیکند و این جز از آنجا نیست.