نظامی عروضی » چهارمقاله » دیباچه » بخش ۷ - فصل - در قوای انسان

اما حواس باطن بعضی آنند که صُوَر محسوسات را در یابند و بعضی آنند که معانی محسوسات را در یابند:

اول حسّ مشترک است و او قوّتی است ترتیب کرده در تجویف اول از دماغ که قابل است بذات خویش مر جملهٔ صورت‌ها را که حواس ظاهر قبول کرده باشند و در ایشان منطبع شده که بدو تأدیه کند و محسوس آنگاه محسوس شود که او قبول کند.

دوم خیال است و او قوّتی است ترتیب کرده در آخر تجویف مقدّم دماغ که آنچه حس مشترک از حواس ظاهر قبول کرده باشد او نگاه دارد و بماند درو بعد غیبت محسوسات.

سوم قوت متخیّله است و چون او را با نفس حیوانی یاد کنند متخیّله گویند و چون با نفس انسانی یاد کنند متفکّره خوانند و او قوّتی است ترتیب کرده در تجویف اوسط از دماغ و کار او آن است که آن جزئیات را که در خیال است با یکدیگر ترکیب کند و از یکدیگر جدا کند به‌اختیار اندیشه.

چهارم قوّت وهم است و او قوّتی است ترتیب کرده در نهایت تجویف اوسط دماغ و کار او آن است که دریابد معانی نامحسوس را که موجود باشد در محسوسات جزئی چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگ و کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار.

پنجم قوّت حافظه است و ذاکره نیز خوانند و او قوتی است ترتیب کرده در تجویف آخر از دماغ آنچه قوّت وهمی در یابد از معانی نامحسوس او نگاه دارد و نسبت او بقوّت وهم همان نسبت است که نسبت قوّت خیال است بحس مشترک اما آن صورت را نگاه دارد و این معانی را.

اما این همه خادمان نفس حیوانی‌اند و او جوهری است که منبع او دل است و چون در دل عمل کند او را روح حیوانی خوانند و چون در دماغ عمل کند او را روح نفسانی خواند و چون در جگر عمل کند او را روح طبیعی خوانند و او بخاری لطیف است که از خون خیزد و در اعلى شرایین سریان کند و در روشنی مانند آفتاب بود.

و هر حیوانی که این دو قوّت مُدرِکه و محرّکه دارد و آن ده که ازیشان منشعب شده است او را حیوان کامل خوانند و هر چه کم دارد ناقص بود.

چنانکه مور که چشم ندارد و ماری که گوش ندارد و او را مارِ کر خوانند.

اما هیچ ناقص‌تر از خراطین نیست و او کِرمی است سرخ که اندر گِلِ جوی بود و او را گِل‌خواره خوانند و به ماوراءالنهر، زغار کرمه خوانند، اوّلِ حیوان اوست و آخر نسناس و او حیوانی است که در بیابان ترکستان باشد منتصب القامة، الفیّ القدّ، عریض الاظفار، و آدمی را عظیم دوست دارد، هر کجا آدمی را بیند بر سر راه آید و در ایشان نظاره همی کند و چون یگانه از آدمی بیند ببرد و ازو گویند تخم گیرد. پس بعد انسان از حیوان او شریفتر است که بچندین چیز با آدمی تشبّه کرد یکی به‌بالای راست و دوم به‌پهنای ناخن وسوم به‌موی سر.