دل ز کار و بار عالم سر به سر برکندهام
میکشم بار غمت از جان و دل تا زندهام
گرچه می گردد صراحی دم به دم بر جان من
چون قدح خونم خورد آن لعل من در خندهام
نی شکر اشکسته شد آنگه ز لعلت کام یافت
زین سبب اِشکَستِگان را از دل و جان بندهام
سرو را نسبت به قدش کردهام از راستی
از قدش با همت کوتاه خود شرمندهام
چشم خوابآلود از سر گفتهام نرگس ولیک
همچو او من هم ز خجلت سر به پیش افکندهام
تا شعاع آفتاب طلعتش بر من بتافت
در [ میان ] از تاب خورشید رخش تابندهام
شاهدی تا واصله وصل تو بر جان وصل کرد
خلعت شاهان ندارد قدر پیش جندهام