شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

تا خیال قامتت بگذاشت ما را در ضمیر

با علو همت قد تو طوبی در قصیر

من نه تنها بسته زنجیر زلفین توام

بسته ای بر هر سر مویی چو من چندین اسیر

ما فقیرانیم بر درگاهت ای شاه کرم

از کمال لطف خود گه گه نظر کن بر فقیر

گرچه داری تو فراغت از دل پردرد ما

هست دل را مرهم تیر تو فردا ناگزیر

شاهدی تا کی زند این طبل پنهان در غمت

طشت من افتاد از بام و برآوردم نفیر