یار بر من دود دلها میکشد
لشکری از فتنه بر ما میکشد
کرده است از زلف بس قلابها
تا دل خلقی به هرجا میکشد
نوش دارویی ز لعلش خواست دل
زانکه زلف او به سودا میکشد
ای بسا سرها که سازد پایمال
طرهٔ مشکین که در پا میکشد
دست قدرت کرد ماه عارضش
خط مشکین را چه زیبا میکشد
شاهدی چون یاد میآرد لبش
میل جان او به صهبا میکشد