شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

بجز کوی تو دل منزل نگیرد

که آنجا هیچکس را دل نگیرد

شب از افغان من خاطر مرنجان

که بر دیوانگان عاقل نگیرد

به تعجیل ار گذشت آن عمر غم نیست

که عاقل راه مستعجل نگیرد

بکش ما را به ناز و دل قوی دار

که عاشق دست از قاتل نگیرد

دل اندر زلف او لرزد از آن چشم

که شب دزدی ، غنی غافل نگیرد

کجا گیری به کف جامی چو لاله

گرت ایام پا در گل نگیرد

گذر ای شاهدی از عقل وز عشق

که عاقل این ره مشکل نگیرد