شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد

جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد

با خیالت جان من در تن بسی دل خوش بود

لیک ترسم سیل اشکش از نظر بیرون برد

می پزم سودای زهد و توبه و آمد بهار

کو می صافی که این سودا ز سر بیرون برد

پرخطر راهست راه عشق و ما بی زاد و آب

سیل اشک ما مگر هم زین خطر بیرون برد

سرخ رو گردد به نزد عاشقانت شاهدی

خون دل را دم به دم از دیده گر بیرون برد