شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

هر لحظه بر دلم ز تو گر صد بلا رسد

از هر بلا به درد دلم صد دوا رسد

هر صبح مژده میرسدم با صبا ز یار

خوش وقت آن سحر که خودش با صبا رسد

لرزد همیشه بر تن او پیرهن ز باد

ترسد که بر تنش المی از هوا رسد

گفتی ز تیر غمزه ترا هم رسد نصیب

در حیرتم که کی رسد و بر کجا رسد

گر شاهدی به تیغ جفا کشته شد چه شد

بر تربتش که زجر کنی خون به جا رسد