شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

تا به تیغ ستم اندر دل من چاک انداخت

آه سوزنده من شعله در افلاک انداخت

هر خدنگی که بزد بر دل پر درد مرا

کشته سرو روان سایه براین چاک انداخت

مکشم از جگر خسته من پیکان را

کز سر ناز از آن غمزه بی باک انداخت

خانه مردم چشمم همگی ویران شد

بس که غم سیل در آن خانه غمناک انداخت

شاهدی عقل و خرد را همگی درهم کرد

آتش عشق تو چون شعله در ادراک انداخت