شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

مده هر دم سر آن زلف را تاب

مزن دلهای مردم را به قلاب

ز سیل چشم گریانم عجب نیست

زنم بر آتش دل دم بدم آب

خدنگ غمزه‌ات درمان دلهاست

مکن هر لحظه آن هر گوشه برتاب

مران ما را بحرمان از در خویش

مکن با ما سخن دیگر از این باب

دلم از آتش هجران کباب است

از آن می ریزدم از دیده خوناب

نگارا شاهدی گم گشته تست

دل گم گشتگان خویش دریاب