هر لحظه سیل دیده به خون میکشد مرا
سودای گیسویت به جنون میکشد مرا
گر به وعدههای دل خلافت کشد رواست
سوی سراب سوز درون میکشد مرا
تا عشق در درون دل من قرار یافت
از کارگاه عقل برون میکشد مرا
من از کمند زلف توام بر حذر روان
چشمت به ساحری و فسون میکشد مرا
ای شاهدی گذر ز فسون خرد که یار
در حلقه جنون به فنون میکشد مرا