شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶

به عاشقان خود بنما جمال عالم آرا را

که دل پر خون شد از شوق تو مشتاقان شیدا را

توهم ای عقل نامحرم برون شو از سرای دل

که از بهر خیال دوست خالی می کنم جا را

بیا جانا اگر خواهی تماشای لب آبی

نشین بر گوشۀ چشم و ببین این موج دریا را

فضای دلگشا دادند از فیض رخت لیکن

نشین بر دیده گه گاه و ببین سرچشمه ما را

سگ کویش به تنگ آمد ز آه و ناله‌ات هرشب

برو ای شاهدی یک شب ببر زین کوچه غوغا را