بدان ای پسر که اگر دبیر باشی باید که بر سخن گفتن قادر باشی و خط نیکو داری و تجاوز کردن در خط عادت نکنی و بسیار نبشتن عادت کنی، تا ماهر شوی، از بهر آنکه:
حکایت: شنودم که صاحب اسمعیل بن عباد روز شنبهی بود، در دیوان چیزی همینبشت، روی سوی کاتبان کرد و گفت: هر روز شنبهی من در کاتبی خویش نقصان میبینم، از آنچ روز آدینه من به دیوان نیامده باشم و چیزی ننوشته باشم، از یک روزه تقصیر را در خویشتن تأثیر میبینم.
پس پیوسته به چیزی نوشتن مشغول باش، به خط گشاده و متین و سر بر بالا بههم دربافته و در نامهای که بسیار عرض و معانی باشد سخن دراز بکار مبر، چنانک گفتهاند مصراع؛
نکتهای بین از دهان دهر بیرون آمده
نامهای خوان پر معانی در مؤنت مختصر
و نامهٔ خویش را در حدیث استعارات و امثال و آیتهای قرآن و خبرهای رسول علیه السلام آراسته دار و اگر نامهٔ پارسی بوَد پارسییی که مردمان درنیابند منویس، که ناخوش بود، خاصه پارسییی که معروف نباشد، آن خود نباید نوشتن بههیچ حال و آن ناگفته بِه. و تکلفهای نامهٔ تازی خود معلوم است که چون باید نوشت و در نامهٔ تازی سجع هنر است و سخت نیکو و خوش آید، لکن در نامهٔ پارسی سجع ناخوش آید، اگر نگویی بهتر بود؛ اما هر سخن که گویی عالی و مستعار و شیرینتر و مختصر گوی و کاتب باید که دراک بود و اسرار کاتبی معلوم دارد و سخنهای مرموز زود دریابد.
حکایت: چنان شنودم که جد تو سلطان محمود رحمهالله نامهای نوشت به خلیفهٔ بغداد و گفت: باید که ماوراءالنهر را به من بخشی و مرا بدان منشور دهی تا من بر عام منشور را عرضه کنم، یا به شمشیر ولایت بستانم، یا به فرمان و منشور تو رعیت فرمانِ من بَرند. خلیفهٔ بغداد گفت: در همه ولایت اسلام مرا متدینتر و مطیعتر ازیشان نیست، معاذالله که من آن کنم و اگر تو بیفرمان من قصد ایشان کنی من همه عالم را بر تو بشورانم. سلطان محمود از آن سخن طیره شد و رسول را گفت که: خلیفه را بگوی: چه گویی؟ من از ابومسلم کمترم؟ مرا این شغل خود با تو افتادهست. اینک آمدم با هزار پیل تا دارالخلافه را به پای پیلان ویران کنم و خاک دارالخلافه را بر پشت پیلان به غزنی آرم و تهدیدی عظیم نمود به بارنامهٔ پیلان خویش. رسول برفت و بعد از چندگاه بازآمد و سلطان محمود بنشست و حاجبان و غلامان صف زدند و پیلان مست را بر در سرای بداشتند و لشکرها تعبیه کردند و رسول خلیفهٔ بغداد را بار دادند. رسول بیامد و نامه قریب یک دسته قطع کاغذ منصوری نوشته و پیجیده و مهر کرده پیش سلطان محمود نهاد و گفت: امیرالمؤمنین میگوید: نامه را برخواندم و تجمل تو شنیدم و جواب نامهٔ تو جمله اینست که درین نامه نوشته است. خواجه بونصر مشکان که عمید دیوان رسایل بود دست دراز کرد و نامه را برداشت و بگشاد تا بخواند، اول نامه نوشته بود که:
بسم الله الرحمن الرحیم و آنگاه صدری نهاده چنین: الم و آخر نامه نوشته الحمدلله و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین
و دیگر هیچ ننوشته بود. سلطان محمود با همه کاتبان محتشم در اندیشهٔ آن افتادند که این سخن مرموز چیست؛ هر آیتی را که در قرآن الم بود همه برخوانند و تفسیر کردند، هیچ جواب سلطان محمود نیافتند. آخرالامر خواجه ابوبکر قهستانی جوان بود و هنوز درجهٔ نشستن نداشت و در میان ندیمان که بر پای ایستاده بودند، گفت: ای خداوند، خلیفه نه الف و لام و میم نوشته است، بل که خداوند او را تهدید کرده بود به پیلان و گفته که: خاک دارالخلافه را بر پشت پیلان غزنی آرم، جواب خداوند نوشته است این سوره که:
الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل
جواب پیلان خداوند میدهد. شنودم که سلطان محمود را تغیر افتاد و تا دیری بههُش نیامد و بسیار بگریست و زاری کرد، چنانک دیانت آن پادشاه بود و عذرهای بسیار خواست از امیرالمؤمنین و آن سخن درازست؛ ابوبکر قهستانی را خلعتی گرانمایه فرمود و او را فرمود تا در میان ندیمان نشیند و قاعدهٔ درجهش بیفزود، بدین یک سخن دو درجهٔ بزرگ یافت.
حکایت: و نیز شنودم که به روزگار سامانیان امیر بوعلی سیمجور در نیشابور بود. گفتی که من مطیع امیر اسفهسالار خراسانم ولیکن به درگاه نرفتی و آخر دولت و عهد سامانیان بود و چندان قوت نداشتند که بوعلی را به عنف بهدست آوردندی؛ پس به اضطرار ازو به خطبه و سکه و هدیه راضی بودندی و عبدالجبار خوجانی که خطیب خوجان بود و مردی بود فقیه و ادیبی نیک بود و کاتبی جلد و زیرک تمام و با رای سدید و به همه کار کافی؛ امیر بوعلی او را از خوجان بیاورد و کاتبی حضرت بدو داد و او را تمکینی تمام بداد در شغل و هیچ شغل بیمشورت او نبود، از بهر آنکه مردی سخت کافی بود و احمد بن رافع الیعقوبی کاتب حضرت امیر خراسان بود، مردی بود سخت فاضل و محتشم و شغل ماوراءالنهر زیر قلم او بود و این احمد رافع را با عبدالجبار خوجانی دوستی بوده بود، به مناسبت فصل مکاتبت دوستی داشتندی. روزی وزیر امیر خراسان با امیر خراسان گفت: اگر عبدالجبار خوجانی کاتب بوعلی سیمجور نباشد بوعلی را بهدست تواند آورد، که اینهمه عصیان بوعلی از کفایت عبدالجبارست، نامهای باید نوشتن به بوعلی که اگر تو طاعتدارِ منی و چاکر منی چنان باید که چون نامه به تو رسد بیتوقف سر عبدالجبار خوجانی را بهدست این قاصد بفرستی به درگاه ما، تا ما بدانیم که تو در طاعت مایی، که هر چه تو میکنی معلوم ماست که به مشورت او میکنی، و الا من که امیر خراسانم اینک آمدم به تن خویش، ساخته باش. چون این تدبیر بکردند گفتند به همه حال این نامه به خط احمد رافع باید، که احمد رافع دوست عبدالجبارست، ناچاره کس فرستد و این حال بازنماید و عبدالجبار بگریزد. امیر خراسان احمد رافع را بخواند و بفرمود تا نامهای به بوعلی نویسد درین باب و گفت: چون نامه نوشتی نخواهم که سه شباروز از خانهٔ من بیرون بیایی و نخواهم که هیچ کس تو و از آن من ترا ببیند، که عبدالجبار دوست توست، اگر بهدست نیاید دانم که تو وی را آگاه کرده باشی و بازنمودهٔ تو باشد. احمد رافع هیچ نتوانست گفتن، میگریست و با خود میگفت: کاشکی که من هرگز کاتب نبودمی، تا دوستی با چندین فضل و علم بخط من کشته نشدی و این کار را هیچ تدبیر نمیدانم؛ آخرالامر این آیت یادش آمد که: ان یقتلوا أو یصلبوا، با خویشتن گفت: هر چند که او این رمز نداند و بسر این نیفتد، من آنچ شرط دوستی بود بجای آرم. چون نامه بنوشت عنوان بکرد و بر کنارهٔ نامه به قلم باریک الفی نوشت و بر دیگر جانب نونی، یعنی که ان یقتلوا. نامه بر امیر خراسان عرضه کردند، کس عنوان نگاه نکرد؛ چون نامه برخواندند و مُهر کردند و به جمازهبان خاص خود دادند و جمازهبان را ازین حال آگاه نکردند، گفتند: رو و این نامه را به علی سیمجور ده، آنچ به تو دهد بستان و بیار و احمد رافع سه شباروز به خانهٔ خویشتن نرفت، با یک دلی پر خون. چون مجمز به نشابور رسید و پیش بوعلی سیمجور رفت و نامه بداد، چنانک رسم باشد، ابوعلی برخاست و نامه را بگرفت و بوسه داد و گفت: کی حال امیر خراسان چگونه است؟ و عبدالجبار خطیب نشسته بود، نامه را به وی داد و گفت: مهر بردار و فرمان عرضه کن؛ عبدالجبار نامه را برداشت و در عنوان نگاه کرد، پیش از آنکه مُهر برگرفت، بر کران نامه نوشته دید الفی و بر دیگر کران نونی. در حال این آیت یادش آمد که ان یقتلوا؛ دانست نامه در باب کشتن اوست؛ نامه را از دست بنهاد و دست بر بینی نهاد؛ یعنی که مرا خون از بینی بگشاد. گفت بروم و بشویم و باز آیم؛ همچنان از پیش بوعلی بیرون رفت، دست بر بینی نهاده و چون از در بیرون رفت و جایی متواری شد زمانی منتظر او بودند؛ بوعلی گفت: خواجه را بخوانیت. همه جای طلب کردند و نیافتند. گفتند: بر اسب ننشست، همچنان پیاده برفت و به خانهٔ خویش نرفت، کس نمیداند که کجا رفت. بوعلی گفت: دبیری دیگر را بخوانیت. بخواندند و نامه را در پیش مجمز برخواندند، چون حال معلوم شد همه خلق به تعجب بماندند که «با وی که گفت که اندرین نامه چه نوشته است؟!» امیر ابوعلی اگر چه شادمانه بود، در پیش جمازهبان لختی ضجرت نمود و منادی کردند در شهر و عبدالجبار کس فرستاد در نهان که من فلان جای متواری نشستهام. بوعلی بدان شادی کرد و فرمود که همانجا که هستی میباش. چون روزی چند برآمد جمازهبان را صلتی نیک بداد و نامهای بنوشتند که حال برین جمله بود و سوگندان یاد کردند که ما خبر ازین نداشتهایم. چون مجمز پرسید و ازین حال معلوم شد امیر خراسان درین کار عاجز شد، خطی و مُهری فرستاد که من او را عفو کردم، بدان شرط که بگوییت که به چه دانست که در آن نامه چه نوشته است. احمد رافع گفت: مرا به جان زینهار دهیت تا بگویم. امیر خراسان وی را زینهار داد. وی بگفت که حال چگونه بود. امیر خراسان عبدالجبار را عفو کرد و آن نامهٔ خویش بازخواست تا آن رمز بویند. نامه را باز آوردند، بدید همچنان بود که احمد رافع گفته بود. همه خلق از ادراک آن عاجز بماندند.
و دیگر شرط کاتبی آن است که مادام مجاور حضرت باشی و یادگیرنده و تیزفهم و نافراموشکار و متفحص باشی بر همه کاری و تذکره همیدار از آنچ ترا فرمایند و از آنچ ترا نفرمایند و بر همه حال اهل دیوان واقف باش و از معاملت همه عاملان آگاه باش و تجسس کن و به همه گونه تعرف احوال میکن، اگرچه در وقت به کارت نیاید، وقت باشد که به کارت آید، ولیکن این سرّ با کسی مگوی، مگر وقتی که ناگزیر بود و به ظاهر تفحص شغل وزیر مکن، ولکن به باطن از همه کارها آگاه باش و بر حساب قادر باش و یک ساعت از تصرف و کدخدایی و نامههای معاملات نوشتن خالی مباش، که این همه در کاتبان هنرست و بهترین هنری مر کاتبان را زبان نگاه داشتن است و سرّ ولینعمت نگاه داشتن است و خداوند خویش را از همه شغلها آگاه کردن؛ اما اگر چنانکه بر خطاطی قادر باشی و هر گونه خطی که بنگری همچنان بنویسی این چنین دانش به غایت نیکو و پسندیده است، لیکن با هر کسی پیدا مکن تا به تزویر کردن معروف نگردی، کی اعتماد ولینعمت از تو برخیزد و اگر کسی دیگر تزویر کند چون ندانند که کی کردهست بر تو بندند. و بهر (؟بههر) محقراتی تزویر مکن، تا روزی بهکار آیدت و منافعی بزرگ خواهد بود، اگر بکنی کس بر تو گمان نبرد، که بسیار کاتبان فاضل محتشم وزیران عالم را هلاک کردند به خطِ تزویر، چنانکه شنیده آمده است:
حکایت: ربیع بن مظیر العصری کاتبی محتشم و فاضل بود، در دیوان صاحب، تزویر کردی و این خبر به صاحب رسید؛ صاحب فروماند و گفت: دریغ باشد که این چنین مرد را هلاک کنم، که به غایت فاضل و کامل بود و نه پیدا توانست کردن با وی. میاندیشید که با وی چه کند. اتفاق را اندرین میانه صاحب را عارضهای پدید آمد و مردمان به عیادت میرفتند؛ تا ربیع بن مظیر بیامد و در پیش صاحب بنشست و چنانک رسم است صاحب را پرسید که: شراب چه میخوریت؟ صاحب گفت: فلان شراب. گفت: طعام چه میخورید؟ گفت: از آنچ تو میسازی، یعنی مزوری. کاتب دانست که صاحب از آن آگاه شدهست، گفت: ای خداوند، به سرِ تو که دیگر نکنم. صاحب گفت: اگر توبه کنی آنچ کردی، عفوت کردم.
پس بدانکه این مزوری کردن کاری بزرگ است، از آن بپرهیز و در هر پیشه و در هر شغلی تمام داد از خویشتن بده، که من بههر بابی تمام داد از خویشتن نمیتوانم داد، که سخن دراز گردد و از مقصود بازمانم و ناگفته نیز یله نمیتوانم کرد؛ پس از هر بابی سخنی چند که بهکار آید بگوییم تا ترا معلوم شود، که از هر نوعی طرفی گفتیم، چون بهگوش دل شنودی ترا خود ازینجا استخراجها افتد، که از چراغی بسیار چراغ توان افروختن؛ اگر چنانکه خدای تعالی بر تو رحمت کند از درجهٔ کاتبی به درجهٔ وزارت برسی و شرط وزارت نیز بدان، که شریفترین بابی و علمی اینست.