اما جهد کن تا دشمن نیندوزی، پس اگر دشمنت باشد مترس و دلتنگ مشو، که هر که را دشمن نبوَد دشمنکام بوَد. ولیکن در نهان و آشکارا از کار دشمن غافل مباش، و از بد کردن با او میآسای. دایم در تدبیر و مکر او باش و هیچوقت از حیلهٔ او ایمن مباش و از حال وی خود را روی پوشیده همیدار، تا درِ بلا و آفت و غفلت بر خود بسته باشی، تا زوی کار نباشد با دشمن دشمنی پیدا مکن و خویشتن به دشمن چنان نمای که اگر چه افتاده باشی با وی خویشتن را از افتادگان منمای به کردار نیک، اما به گفتارِ خوش، دل در دشمن مبند، اگر از دشمن شکّری یابی آن را شرنگی شناس، شعر:
عضوی ز تو گر دوست شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن
و از دشمن قوی همیشه بر ناایمنی باش و ترسان، که از دو کس بباید ترسید: یکی از دشمن قوی و دیگر از یار غدار و دشمن خود را خوار مدار و با دشمن ضعیف همچنین دشمنی کن که با دشمن قوی و مگو که او خود کیست و که باشد؟
حکایت: چنان شنیدم که در خراسان عیاری بود سخت محتشم و نیکمرد و معروف، مهلب نام. گویند که روزی از محلت میرفت، اندر راه پای وی بر پوست خربزه افتاد و بیفتاد، کارد بکشید و خربزه را پاره پاره کرد. گفتند او را که: «ای خواجه، تو مردی بدین محتشمی و عیاری که هستی شرم نداری که پوست خربزه را به کارد میزنی؟» مهلب گفت که : «مرا پوست خربزه افکند، من کهرا به کارد زنم؟ آنچه مرا افکنَد دشمنْ او بوَد و دشمن را خوار نشاید داشت، اگر چه حقیر دشمنی بوَد، که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد.»
پس دشمن در تدبیر هلاک دشمن باشد، از آن بیشتر که او تدبیر هلاک کند تو تدبیر کار خویش همیکن و خود را از او در حفظ میدار و تدارک کار خویش همیکن؛ اما با هر کس که دشمنی کنی چون بر وی چیره شوی پیوسته آن دشمن خود را منکوه و به عاجزی به مردم منمای، آنگاه پس ترا فخری نباشد که بر عاجزی و نکوهیده چیره شده باشی و اگر العیاذبالله بر تو چیره شود وقتی ترا عیب و عار عظیم باشد که از عاجزی و نکوهیدهای افتاده باشی، پس چون پادشاهی فتحی بکند اگر چه آن پادشاه را خصم نه کس بوده باشد، شاعران چون فتحنامه گویند و کاتبان چون فتحنامه نویسند اول خصم را قادری تمام خوانند و آن لشکر را بستایند به بسیار سواران و پیادگان و خصم را به سهرابی و اژدهایی خوانند و مصاف لشکر وی چنانچه سزد و سالاران لشکران وی چندان که بتوانند بستایند و آنگه لشکری بدین عظیمی خداوند فلان با لشکر خویش به حق ایشان رسید و چو بد کرد و نیست گردانید، تا به بزرگی ممدوح خداوندی خویش گفته باشد و قوت لشکر خویش نموده، که اگر این قوم منهزم را و آن پادشاه را به عاجزی و نکوهیدن منسوب کند آن پادشاه را بس نامی و افتخاری نباشد بر شکستن ضعیفی و عاجزی، نه در فتحنامه و نه در شعرهای فتح.
فصل: چنانکه زنی بری پادشاه بود و او را سیده گفتندی، زنی ملکزاده و عفیفه و زاهده بود و دختر عمزادهٔ مادرم بود و زن فخرالدوله بود؛ چون فخرالدوله فرمان یافت او را پسری بود مجدالدوله لقب گفتندی و نام پادشاهی بر وی افکندند و سیده خود پادشاهی همیراند، سی و یکسال؛ {چون این مجدالدوله بزرگ شد ناخلف بود، پادشاهی را نشایست، همان نام ملک بر وی همی بود، وی در خانه نشسته با کنیزکان خلوت همیکرد و مادرش به ری و اصفهان و قهستان سی و اند سال پادشاهی همیراند} مقصود ازین آنست که چون جد تو سلطان محمود بن سبکتکین به وی رسول فرستاد و گفت: باید که خطبه و سکه بنام من کنی و خراج بپذیری و اگر نه من بیایم و ری بستانم ویرا خراب کنم و تهدید بسیار بگفت. چون رسول بیآمد و نامه بداد گفت: بگوی سلطان محمود را که تا شوی من زنده بود مرا اندیشهٔ آن بود که ترا مگر این راه بود و قصد ری کنی، چون وی فرمان یافت و شغل به من افتاد مرا این اندیشه از دل برخاست، گفتم سلطان محمود پادشاهی عاقل است، داند که چون او پادشاهی را به جنگ چون من زنی نباید آمد، اکنون اگر بیایی خدای من آگاه است که من نخواهم گریخت و جنگ را ایستادهام، از آنچه از دو بیرون نباشد: از دو لشکر یکی شکسته شود، اگر من ترا بشکنم به همه عالم نویسم که سلطان محمود را بشکستم که صد پادشاه را شکسته بود، مرا هم فتحنامه بود و رسد و هم شعر فتح {و اگر تو مرا بشکنی چه توانی نوشت؟ گویی زنی را بشکستم، ترا نه فتحنامه رسد و نه شعر فتح} که شکستن زنی بس فخر نباشد، گویند که سلطان محمود زنی را بشکست. بدین یک سخن تا وی زنده بود سلطان محمود قصد ری نکرد و معترض وی نشد.
و ازین که گفتم دشمن خویش را بسیار منکوه و از دشمن به هیچ حال ایمن مباش، خاصه از دشمن خانگی و خود بیشتر از دشمن خانگی ترس، که بیگانه را آن دیدار نیفتد در کار تو که او را افتد و چون از تو ترسیده گشت دل او هرگز از بد اندیشیدن تو خالی نباشد و بر احوال تو مطلع بود و دشمن بیرونی آن نداند که وی داند؛ پس با هیچ دشمن دوستی یکدل مکن، لکن دوستی مجازی مینمای، مگر مجازی حقیقت گردد، که از دشمنی دوستی بسیار خیزد و از دوستی نیز دشمنی و آن دوستی و دشمنی که چنین بود سختتر باشد و نزدیکی با دشمنان از بیچارگی دان و دشمن را چنان گزای که از آن گزند چیزی به تو نرسد و جهد کن تا دوستان تو اضعاف دشمن باشند و بسیار دوست کم دشمن باش و نیز به اومید هزار دوست یکی دشمن مکن و بدانک آن هزار دوست از نگاه داشت تو غافل باشند و آن یک دشمن از نگاه داشت تو غافل نباشد و بر داشتن سرد و گرم از مردمان، که هر که مقدار خویش نداند در مردی او نقصان باشد و با دشمنی که از تو قویتر باشد از دشواری نمودن او میآسای و اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگر چه سخت دشمنی باشد و با تو بدکردگار بود او را زینهار ده و آن را غنیمتی بزرگ دان که گفتهاند که: دشمن چه مرده و چه گریخته و چه بزینهار آمده ولیکن چون زبونی یابی یکباره بر خویش منشین و اگر دشمنی بر دست تو هلاک شود روا بود که شادی کنی، اما اگر به مرگ خویش بمیرد بس شادمانه مباش، آنگاه شادی کن که به حقیقت بدانی که تو نخواهی مردن؛ هر چند حکیمان گفتهاند که: یک نفس پیش ار دشمن بمیرد آن مرگ را به غنیمت باید داشت، اما چون دانیم که همه بخواهیم مرد شادمانه نباید بود، چنانک من گویم:
گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود
زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود
چون مرگ ترا نیز بخواهد فرسود
از مرگ کسی چه شادمان باید بود
همه بر بسیج سفریم و توشهٔ سفر جز کردار نیک با خویشتن نتوان برد هیچ.
حکایت: چنین شنودم که ذوالقرنین گرد عالم بگشت و همه جهان را مسخر خویش گردانید و بازگشت و قصد خانهٔ خویش کرد، چون به دامغان رسید فرمان یافت؛ وصیت کرد که: مرا در تابوتی نهید و تابوت را سوراخ کنیت و دستهای مرا از آن سوراخ بیرون کنید، کف گشاده و همچنان بریت تا مردمان میبینند که همه جهان بستدیم و دست تهی میرویم، ذهبنا و ترکنا، بستدیم و بگذاشتیم، آخر یا وامسکینا گرفتیم و نداشتیم و دیگر مادر مرا بگوییت که: اگر خواهی که روان من از تو خشنود باشد غم من با کسی خور که او را عزیزی مرده باشد، یا با کسی که بخواهد مرد.
و هر کسی را که به پای بیندازی بهدست همیگیر، از بهر آنک رسن را اگر حد و اندازه بتابی و از حد بیرون بری از هم بگسلد، پس اندازهٔ همه کارها نگاه دار، خواه در دوستی و خواه در دشمنی، که اعتدال جزویست از عقل کلی و جهد کن تا در کار حاسدان خویش از نمودن چیزها که ایشان را از آن خشم آید تا در غصهٔ تو زندگانی میکنند و با بدسگالان خویش بدسگال باش و لیکن با افزونیجویان مجخ و تغافل کن اندر کار ایشان، که آن افزونی جستن خود ایشان را افکند، که سبوی از آب همه سال درست نیاید و با سفیهان و جنگجویان بردباری کن و لکن با گردنکشان گردنکشی کن و همیشه در هر کاری که باشی از طریق مردمی بازمگرد، در وقت خشم بر خود واجب گردان خشم فرو خوردن و با دوست و دشمن گفتار آهسته دار و چربگوی باش، که چربگویی دوم جادویست و هرچه گویی از نیک و بد جواب چشم دار و هر چه خواهی که نشنوی کس را مشنوان و هر چه پیش مردمان نتوانی گفت پسِ مردمان مگوی و بر خیره مردمان را تهدید مکن و بر کار ناکرده لاف مزن و مگوی که چنین کنم، بگوی که چون کردم، چنانک من گویم، بیت:
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وان کوه غم ترا چو هامون کردم
امروز نگویمت که چون خواهم کرد
فردا دانی که گویمت چون کردم
و کردار بیش از گفتار شناس، اما زبان خویش دراز مدار بر آن کس که اگر خواهد زبان خویش در تو دراز دارد و هرگز دو رویی مکن و از مردم دوروی دور باش و از اژدهای دمنده مترس و از مردم سخنچین بترس، که هر چه به ساعتی بشکافد به سالی نتوان دوخت و با کسی که بنده بود لجاج مکن، اگر چه بزرگ و محتشم باشی، با کسی که از تو فروتر بود پیکار مکن، حکیمی گوید: ده خصلت پیشه کن تا از بسیار بلا رسته باشی: اول با کسی که حسود بود مجالست مکن و با بخیلان صحبت مدار و با نادانان مناظره مکن و با مردم سرای دوستی مکن و با دروغزن معاملت نکن و با کسی که غیور و معربد بود شراب مخور و با زنان، بسیار نشست و برخاست مکن و سرّ خود با کسی مگوی که آب بزرگی و حشمت خویش ببری و اگر کسی بر تو چیزی عیب گیرد آن چیز به خویشتن باز مبند و از خویشتن به جهد دور کن و هیچ کس را چندان مستای که اگر وقتی بباید نکوهید بتوانی نکوهیدن و چندان مشکن که اگر بباید ستودن بتوانی ستودن و هر که را پی تو کاری برآید از خشم و گله خویش مترسان، که هر که از تو مستغنی بود از خشم و گلهٔ تو نترسد و او را بترسانی هجای خویش کرده باشی و هر کهرا بیتو کاری برنیاید یکباره زبون مگیر و برو چیره مشو و خشم دیگران بر وی مران و اگر چه گناهی بزرگ بکند درگذار و بر کهتران خود بیبهانه بهانه مجوی، تا تو بر ایشان آباد باشی و ایشان از تو نفور نشوند و کهتران را آباد داری کار تو ساخته باشد، کی کهتران ضیاع توند و اگر آبادان نداری ضیاع را بیبرگ و نوا مانی و اگر آبادان داری کار تو ببرگ و ساخته بود و چاکر فرمانبردار مخطی داری به که مصیب بیفرمان و چون شغل داری دو تن را مفرمای، تا خلل از آن شغل و فرمان تو دور باشد، که گفتهاند که: یک دیگ دو تن پزند خوش نیاید، به یک شغل دو کس را مفرست از پی آنک بدو کدبانو خانه ناروفته ماند، چنانک قائل گفته است، نظم:
به یکی شغل دو کس را مفرست از پی آنک
به دو کدبانو ناروفته ماند خانه
اگر فرمانبردار باشی در آن فرمان انباز مخواه، تا در آن کار باخلل نباشی و دایم پیش خداوند سرخروی باشی؛ اما با دوست و دشمن کریم باش و بر گناه مردم سخت مشور و هر سخنی را بر انگشت مپیچ و بر هر حقی و باطلی دل در عقوبت مردم مبند و طریق کرم نگاه دار، تا به هر زمانی ستوده باشی.