عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب نهم: اندر ترتیب پیری و جوانی

ای پسر هر چند جوانی پیر‌عقل باش، نگویم که جوانی مکن ولکن جوان خویشتن‌دار باش و از جوانان پژمرده مباش، جوان شاطر نیکو بود، چنانکه ارسطاطالیس حکیم گفت: «ا‌لشباب نوع من الجنون‌» و نیز از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد و از کاهلی بلا خیزد و بهرهٔ خویش از جوانی به‌حسب طاقت بردار، که چون پیر شوی خود نتوانی، چنانکه آن پیر گفت که ‌«چندین مال بخوردم، در وقت جوانی و خوب‌رویان مرا نخواستند، چون پیر شدم من ایشان را نمی‌خواهم‌» بیت:

سبحان الله درین جوانی و هوس

روز و شبم اندیشه همین بودی بس

کاندر پیری ز من بباید کس را

خود پیر شدم مرا نبایست از کس

و هر چند جوان باشی خدای را عزّ و جلّ فراموش مکن، به‌هیچ وقت و از مرگ ایمن مباش که مرگ نه بر پیری بوَد و نه به جوانی، چنانک عسجدی گفت:

مرگ به پیری و جوانیستی

پیر بمردی و جوان زیستی

و بدانکه هر که بزاید بی‌شک بمیرد، چنانک شنودم:

حکایت: در شهر مردی درزی بود، بر دروازهٔ شهر دوکان داشتی بر گذر گورستان‌، و کوزه‌ای در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازه‌ای که از درِ شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگ‌ها کردی که چند کس بیرون بردند و آن کوزه را تهی کردی و باز سنگ در همی‌افکندی‌. تا روزگاری برآمد، درزی نیز بمرد، مردی به طلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت‌؛ در‌ِ دوکانش بسته دید، همسایهٔ او را پرسید که ‌«این درزی کجاست که حاضر نیست؟‌» همسایه گفت که «درزی نیز در کوزه افتاد!‌»

اما ای پسر‌! هوشیار باش و به جوانی غره مشو، در طاعت و معصیت، به‌هرحال که باشی از خدای عزوجل می‌ترس و عفو می‌خواه و از مرگ همی‌ترس، تا چون درزی ناگاه در کوزه نیفتی با بار گناهان گران‌. و نشست و خاست همه با جوانان مکن، با پیران نیز مجالست کن و رفیقان و ندیمان پیر و جوان آمیخته دار، که اگر جوانی در جوانی محال کند از پیر مانع آن محال باشد. از بهر آنکه پیران چیزها دانند که جوانان ندانند، اگر چه عادت جوانان را چنان بوَد که بر پیران تماخره کنند، از آنکه پیران محتاج جوانی بینند و بدین سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بی‌حرمتی کنند، زیراکه اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بی‌شک در آرزوی پیری باشند و پیر آن آرزو یافته است و ثمرهٔ آن برداشته، جوانان را بتر، که این آرزو باشد که بیابد و باشد که نیابد؛ چون نیک بنگری هر دو خشنود یک دیگرند، اگر چه جوان خویشتن را داناترین همه کس شمرد، تو از جمع این چنین جوانان مباش و پیران را حرمت دار و سخن با پیران به‌گزاف مگوی که جواب پیران مسألت باشد.

حکایت: شنیدم که پیری بود صد ساله، پشت گوژ و دو تا گشته و بر عصا تکیه کرده و می‌آمد. جوانی به تماخره وی را گفت: ‌«ای شیخ، این کمانک بر چند خریدی؟‌ تا من نیز یکی بخرم.‌» پیر گفت: ‌«اگر عمر یابی و صبر کنی خود رایگان به‌تو بخشند.»

هر‌چند پیر زی و با هنری اما با پیران‌ِ ناپای‌بر‌جای منشین که صحبت جوانان‌ِ پای‌بر‌جای به از صحبت پیران ناپای‌بر‌جای و تا جوانی جوان باش و چون پیر شدی پیری کن، چنانکه من دو بیت می‌گویم درین معنی؛ بیت:

گفتم که در سرای زنجیری کن

با من بنشین و بر دلم میری کن

گفتا که سپید هات را قیری کن

سودا چه پزی‌؟ پیر شدی پیری کن

که در وقت جوانی پیری نرسد، چنانکه جوانان را نیز پیری نرسد، که جوانی کردن در پیری بوق زدن بود در هزیمت، چنانکه من در زهدیات گفتم؛ بیت:

چون بوق زدن باشد، در وقت هزیمت

مردی که جوانی کند اندر گهِ پیری

و نیز رعنا مباش، که گفته‌اند: پیر رعنا بتر بود و بپرهیز از پیران رعنای ناپاک و انصاف پیری بیش از آن بده که انصاف جوانی، که جوانان را اومید پیری بود . پیر را جز مرگ اومید نباشد و جز مرگ اومید داشتن از وی محال است، از بهر آنکه چون غله سپید گشت اگر ندروند ناچاره خود بریزد، هم‌چون میوه که پخته گشت اگر نچینند خود از درخت فرو ریزد، چنانکه گفته‌ام؛ بیت:

گر بر سر ماه نهی پایهٔ تخت

ور همچو سلیمان شوی از دولت و بخت

چون عمر تو پخته گشت بربندی رخت

کان میوه که پخته شد بیفتد ز درخت

و نیز امیرالمؤمنین علی گفت، رضی الله عنه:

اذا تم امر دنا نقصه

توقع زوالا اذا قیل تم

و چنان دان که ترا نگذارند تا همی باشی، چون حواس‌های تو از کار فرو ماند و درِ بینایی و گویایی و شنوایی و لمس و ذوق همه بر تو بسته شد، نه تو از زندگانی خویش شاد باشی و نه مردم از زندگانی تو و بر مردمان وبال گردی، پس مرگ از چنان زندگانی به، اما چون پیر شدی از محالات جوانان دور باش، که هر که به مرگ نزدیک‌تر باید که از محالات جوانی دور باشد، که مثال عمر مردمان چون آفتاب است و آفتاب جوانان در افق مشرق باشد و آفتاب پیران در افق مغرب و آفتابی که در افق مغرب بود فرورفته دان، چنانکه من گویم:

سلطان جهان در کف پیری شده عاجز

تدبیر شدن کن تو که چون شست درآمد

روزت به نماز دگر آمد به همه حال

شب زود درآید که نماز دگر آمد

و از این دست که پیر نباید که به‌عقل و فعل جوانان باشد و بر پیران همیشه به‌رحمت باش که پیری بیماری است که کس به‌عیادت او نرود و پیری علتی است که هیچ طبیب داروی او نسازد، الا مرگ؛ از بهر آنکه پیر از رنج پیری نیاساید تا نمیرد، هر روز اومید بهتری باشد مگر علت پیری، هر روز بتر باشد و اومید بهتری نبود و از بهر آنکه در کتابی دیده‌ام که مردی تا سی و چهار سال هر روزی بر زیادت بود به‌قوت و ترکیب، پس از سی و چهار سال تا چهل سال هم‌چنان بود، زیادت و نقصان نگیرد، چنانکه آفتاب میان آسمان برسید بطی ألسیر بود تا فرو گشتن و از چهل سال تا پنجاه سال هر سالی در خود نقصانی بیند کی بار ندیده باشد و از پنجاه تا به‌شست به‌هفتاد در هر ماهی در خود نقصانی بیند که در ماه دیگر ندیده باشد، از شست تا به‌هفتاد در هر هفته در خود نقصانی بیند که در دیگر هفته ندیده باشد و از هفتاد تا به‌هشتاد هر روز در خود نقصانی بیند که دی ندیده باشد و اگر از هشتاد درگذرد هر ساعت در خود نقصانی بیند و دردی و رنجی که در دیگر ساعت ندیده باشد و حد عمر چهل سالست، چون نردبان چهل پایه، بر رفتن بیش راه نیابی، هم چنانک بر رفتی فرود آیی بی‌شک و از آن جانب که بر رفته باشی باید آمدن و خشنود کسی بود که هر ساعت دردی و رنجی دیگر بدو پیوندد که در ساعت گذشته نبوده باشد. پس ای پسر این شکایت پیری بر تو دراز کردم از آنکه مرد از وی سخت در گله است و این نه عجب است که پیری دشمن است و از دشمن گله بود، هم‌چنانکه من گفتم، نظم:

اگر کنم گله از وی عجب مدار از من

که وی بلای من است و گله‌ای بود ز بلا

و تو ای پسر، دوستر کسی مرا و گلهٔ دشمنان با دوستان کنند، ارجو من الله تعالی کی این گله با فرزندان فرزندان خود کنی و درین معنی مرا دو بیت است، نظم:

آوخ گلهٔ پیری پیش که کنم من

کاین درد مرا دارو جز تو به‌دگر نیست

ای پیر بیا تا گله هم با تو کنم من

زیرا که جوانان را زین حال خبر نیست

از آنچ درد پیری هیچ کس به از پیران ندانند.

حکایت: چنانکه از جمله حاجبان پدرم حاجبی بود، او را حاجب کامل گفتندی، پیر بود و از هشتاد برگذشته بود، خواست که اسبی بخرد، رایض او را اسبی آورد، فربه و نیکو رنگ و درست قوایم، حاجب {اسب} را بدید و بپسندید و بها فرو نهاد، چون دندانش بدید اسب پیر بود نخرید، مردی دگر بخرید؛ من او را گفتم: یا حاجب، این اسب که فلان بخرید چرا تو نخریدی؟ گفت: او مردی جوانست و از رنج پیری خبر ندارد و آن اسب بزرگ منظرست، اگر او بدان غره شود معذورست، اما من از رنج و آفت پیری با خبرم و از ضعف و آفت او خبر دارم و چون اسب پیر خرم معذور نباشم.

اما ای پسر جهد کن تا به پیری به یک‌جا مقام کنی، که به پیری سفر کردن از خرد نیست، خاصه مردی که بی‌نوا باشد، که پیری دشمنی است و بی‌نوایی دشمنی، پس با دو دشمن سفر مکن، که از دانایی دور باشی؛ اما اگر وقتی به‌اتفاق سفری افتد یا به‌اضطرار، اگر حق تعالی در غربت بر تو رحمت کند و ترا سفر نیکو پدید آرد، بهتر از آنکه در حضر بوده باشد، هرگز آرزوی خانهٔ خویش مکن و زاد و بود مطلب، هم آنجا که کار خود با نظام دیدی هم‌آنجا مقام کن و زاد و بود آنجا را شناس که ترا نیکویی بود، هر چند که گفته‌اند: ‌«‌الوطن ام الثانی‌» اما تو بدان مشغول مباش و رونق کار خود بین، که گفته‌اند که: ‌«نیک‌بختان را نیکی خویش آرزو کند و بدبختان را زاد و بود‌» اما چون خود را رونقی دیدی و شغلی سودمند به‌دست آمد، جهد کن تا آن شغل خود را ثبات دهی و مستحکم گردانی و چون در شغل ثبات یافتی طلب بیشی مکن، که نباید که در طلب بیشی کردن به‌کمتری افتی، که گفته‌اند که: ‌«چیزی که نیکو نهاده‌اند نکوتر منه تا به‌طمع محال بتر از آن نیابی‌» اما اندر روزگار عمر گذرانیدن بی‌ترتیب مباش، اگر خواهی که به‌چشم دوست و دشمن بابها باشی باید که نهاد و درجهٔ تو از مردم عامه پدید بود و بر گزاف زندگانی مکن و ترتیب خود نگاه دار به‌مواسا.