عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهارم: اندر فزونی طاعت از راه توانستن

بدان ای پسر که خدای تعالی دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص و آن حج است و زکوة و فرمود که هر که را ساز بود خانه او را زیارت کند و آنرا که ساز ندارد نفرمود، نه بینی که در دنیا نیز معاملت درگاه پادشاه هم خداوندان نعمت توانند کرد و اعتماد حج بر سفرست و بینوایان را سفر فرمودن نه از دانش باشد و بی‌ساز سفر کردن از تهلکه و نادانی باشد و چون ساز بود سفر نکنی خوشی و لذت دنیا تمام نباشد که خوشی دنیا و لذت نعمت اندر آنست که نادیده به بینی و ناخورده بخوری و نایافته بیابی و این جز در سفر نباشد که مردم سفری جهان آزموده و کاردیده و روزبه و دانا بود که نادیده دیده باشد و ناشنیده شنیده، چنانک گفته‌اند: لیس الخبر کالمعاینه کی جهان دیدگان را برابر نکنند و گفته‌اند، نظم:

جهان دیدگان را بنادیدگان

نکردند یکسان پسندیدگان

پس آفریدگار تقدیر سفر کرد بر خداوندان نعمت تا داد نعمت وی بدهند و نعمت او بسزا بخورند و فرمان خداوند تعالی بجای آرند و خانهٔ او را زیارت کنند و دوریش و بی‌توشه و بی‌زاد را نفرمودند { چنانکه دو بیت من گویم، رباعی:

گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند

وز درویشی مرا چنین خوار بماند

معذورست او که خالق هر دو جهان

درویشان را بخانهٔ خویش نخواند

کی اگر حج کند خویشتن بتهلکه افکنده باشد و هر درویشی که کار توانگر کند چون بیماری بود که کار تن درستان کند و داستان او راست چون داستان آن دو حاجی بود که یکی توانگر و یکی درویش بود:

حکایت: وقتی رئیس بخارا قصد حج کرد و مردی سخت منعم بود و در آن قافله کسی ازو منعم‌تر نبود و فزون از صد شتر در زیر بار او بود و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی‌شد، در بادیه با ساز و آلت تمام و قومی از درویش و توانگر با وی همراه بودند، چون نزدیک عرفات برسیدند درویشی همی‌آمد پای برهنه و تشنه و گرسنه و پایها آبله کرده، رئیس بخارا را دید بدان سان ساز و تن‌آسانی روی بوی کرد و گفت: وقت مکافات جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود؟ تو در آن ناز و نعمت همی‌روی و من درین شدت. رئیس بخارا گفت حاشا که جزای من و تو هر دو یکی باشد و اگر من بدانستمی کی جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود هرگز قدم در بادیه ننهادمی. درویش گفت چرا؟ گفت: از بهر آنک من بفرمان خدای تعالی آمدم و تو بر خلاف فرمان حق تعالی می‌کنی و مرا بخوانده‌اند و من میهمانم و تو طفیلی و حشمت میهمان خوانده با طفیلی کی راست باشد و حق تعالی توانگران را خواند و درویشان را گفت: و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة، تو بی‌فرمان خدای به بیچارگی و گرسنگی در بادیه آمدی و خود را در تهلکه افکندی و فرمان حق تعالی را کار نبستی و با فرمان‌برداران چرا برابری کنی، هر که استطاعت دارد و حج کند فرمان حق تعالی بجای آورده باشد و داد نعمت او داده.

پس چون ترا ای پسر ساز حج بود هیچ تقصیر مکن که ساز سفر حج پنج چیزست: مکنت و نعمت و توانائی و مدت و داد و حرمت و امن و راحت، چون ازین بهره یابی جهد کن بر تمامی و بدانک حج طاعتیست کی دایم چون ساز بود اگر نیت در سال مستقبل معلق کنی جرم امام از تو منقطع گردد ولکن زکوة مال طاعتیست که بهیچگونه چون مکنت بود نادادن عذری نیست و خدای تعالی زکوة دهندگان را از مقربان خواند و مال مردم زکوة دهنده در میان دیگر قوم چون مثال پادشاه است در میان رعیت کی روزی‌ده او بود و دیگران روزی‌خواره و حق تعالی تقدیر کرد تا گروهی درویش باشند و گروهی توانگر و توانا باشند، با آنک همه اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی ولکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید و برتران از فروتران پیدا شوند کی چون پادشاه که یک خدمتکار را روزی‌ده قوی کند، پس اگر این خدمتکار که روزی‌ده بود روزی خورد و ندهد از خشم پادشاه ایمن نباشد. اما زکوة در سالی یک‌بارست و بر تو فریضه است، لکن اگر چه صدقه فریضه نیست در مروت و مردمی است، چندانک توانی میده و تقصیر مکن که مردم صدقه‌ده دایم در امن خدای تعالی باشد و امن از خدای تعالی بغنیمت باید داشت و زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل بشک نداری و کار بیهوده نسگالی و نگویی که دویدن و برهنه بودن و ناخن ناچیدن و موی ناپیراستن چراست و از بیست دینار نیم دینار چیست و زکوة چیست و زکوة گوسفند و شتر چه بود و گوسفند چرا قربان کنند، بدین حکمت دل پاک دار و گمان مبر که آنچ تو ندانی خیری نیست که خیری آنست که ما ندانیم و تو بفرمان برداری حق تعالی مشغول باش که ترا با چون و چرا هیچ کار نیست؛ چون این فرمان بجای آوردی بشناس که حق مادر و پدر هم از فرمان خدای است عزّوجل.