وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

به عقل غره مشو تند پا منه در راه

بگیر دامن صبر و ز عشق همت خواه

عیان در آینه کائنات حق بینید

اگر به چشم حقیقت در او کنید نگاه

به غیر پیر خرابات و ساکنان درش

ز اصل نکته توحید کس نشد آگاه

رسد به مرتبه‌ای خواجه پایه توحید

که عین شرک بود لا اله الا الله

گر آفتاب حقیقت بتابدت در دل

دمد ز مشرق جانت هزار کوکب و ماه

ز روی زرد و لب خشک و چشم تر پیداست

نشان عشق چه حاجت به شاهد است و گواه

به کیش اهل حقیقت جز این گناهی نیست

که پیش رحمت عامش برند نام گناه

مگر به یاری عشق ای حکیم، ور نه به عقل

کسی نیافته بر حل این معما راه

چرا مقیم حرم گشت شیخ جامه سفید

شد از چه معتکف دیر رند نامه سیاه

گرت هواست که بر سر نهند افسر عشق

گدائی در میخانه کن چو وحدت شاه